کد خبر 205771
تاریخ انتشار: ۲۰ فروردین ۱۳۹۲ - ۱۳:۱۲

یک‌سری دوستان خودمان از بیرون ایستاده بودند و نمی‌گذاشتند کار کنیم. آقای زم هم می‌خواست آقای آوینی را بیرون کند. حتی جواب تلفن‌های او را نمی‌داد و یادم هست چقدر محزون می‌شد و می‌گفت: «حتی جواب تلفن‌های من را نمی‌دهند.»

به گزارش مشرق، شهید سید مرتضی آوینی به سال 1326 در شهرری متولد شد. سید مرتضی تحصلات عالی را در دانشگاه تهران و در رشته معماری ادامه داد اما به سمت مستند سازی گرایش پیدا کرد. روایت فتح از جمله کارهای سید شهیدان اهل قلم است که به راستی در تاریخ جاودانه شد.

سرانجام سید مرتضی در تاریخ 20 فروردین 1372 زمانی که برای ساخت مستندی به فکه رفته بود پایش روی مین رفت و همانطور که می‌خواست در کنار دوستان شهیدش به خون نشست و شهید شد.

آنچه می‌خوانید گفتگوی مجله داستان است با خانم زهرا زواریان همکار شهید آوینی در حوزه هنری که برای اولین بار در فضای مجازی منتشر می‌شود. خانم زواریان از آن سالها اینگونه تعریف می‌کند. 

 

 

*چه‌طور وارد مجله ادبیات داستانی شدید؟

*زواریان: زمان آقای آوینی، مجله «سوره» یک بخش داستانی داشت که من دبیر آن صفحه‌ها بودم. بعد از دو سال فعالیت ما زیاد شد. اما به‌دلیل محدودیت صفحه، نمی‌توانستیم چاپ کنیم. فکر می‌کنم 20صفحه داشتیم. کارهایی که برای انتشار به دفتر مجله می‌رسید زیاد بود و بیش از گنجایش ما. همین باعث شد شهید آوینی و ما به این فکر برسیم که برای بخش داستان، مجله جداگانه‌ای منتشر کنیم. همان موقع یک ویژه‌نامه درباره قصه جمع و جور کردیم. در حوزه نقد خیلی فقیر بودیم ولی از نظر داستان وضع‌مان بهتر بود. طرح این مجله را به آقای زم دادیم و او هم قبول کرد و «ادبیات داستانی» از «سوره» جدا شد.

*شما از چه زمانی وارد تحریریه «سوره» شدید؟

*زواریان: می‌دانید که دوره اول «سوره» دست سیدمحمد آوینی بود. او که رفت؛ آقا مرتضی آمد. با ایشان وارد تحریریه «سوره» شدم.

*یعنی از اول دوره سیدمرتضی آوینی، شما هم حضور داشتید؟

*زواریان: بله.

*سردبیر مجله «سوره» که حتی بخش سینمایی‌اش با رویکرد و پرداخت مثلا مجله فیلم فرق می‌کرد، نگاهش در ادبیات چه‌طور بود؟

*زواریان: وقتی شروع کردیم خیلی فقیر بودیم. به الان نگاه نکنید که خدا را شکر وضعیت از آن زمان بهتر است. نه منتقد داشتیم و نه داستان‌نویس حرفه‌ای، همه تازه‌کار بودند.

از خود من که مسوول صفحه بودم تا بقیه بچه‌ها. حتی وقتی می‌خواستیم نوشته‌های بچه‌ها را نقد کنیم؛ تعداد نوشته‌هایی که بشود روی آن مانور داد و کار کرد خیلی کم بود. از این نظر فقیر بودیم. وقتی دست آدم خالی باشد، نمی‌تواند ادعا کند. به‌همین دلیل از ایده‌آل‌های‌مان خیلی دور بودیم و باید مسیر سختی را می‌گذراندیم.

«ادبیات داستانی» از «سوره» جدا شد، چون فضای «ادبیات داستانی» با «سوره» فرق می‌کرد. آن زمان فکر کردیم باید یک مسیر علمی را بگذرانیم تا کم‌کم بچه‌ها فرصت بیابند خودشان را پیدا کنند و کار کنند.

*منظورتان از علمی‌ چیست؟

 

*زواریان: یعنی فقط به موضوع ادبیات داستانی می‌پرداختیم.

*در «ادبیات داستانی» دقیقا می‌خواستید چه‌کار کنید؟

*زواریان: آن زمان به این رسیدیم که فقط روی موضوع داستان کار کنیم. نام ادبیات را هم پیشوند داستان آوردیم که دامنه کارمان وسیع‌تر شود.

*که بتوانید مثلا شعر هم چاپ کنید؟

*زواریان: نه. چون شعر آن زمان یک مجله تخصصی داشت. مثلا می‌خواستیم فیلم‌نامه و نمایش‌نامه را هم پوشش دهیم.

*ولی مجله «ادبیات داستانی» شامل اینها نبود!

*زواریان: بله. می‌خواستیم، ولی وارد این حوزه‌ها نشدیم. اول کمی واهمه داشتیم که مطلب گیرمان نیاید. آقای سرشار می‌گفت: «شما 5شماره چاپ کنید دیگر تمام می‌شود. امکان ندارد بتوانید ادامه دهید!»

بیرون قضیه همین‌طور به نظر می‌رسید که می‌گفتند؛ چون خیلی دست‌مان خالی بود. ولی می‌خواستیم به موضوع داستان بپردازیم و توجه ویژه‌ای به جنبه‌های تئوری ادبیات داستانی داشتیم و فکر می‌کردیم.

به‌طور کلی هنر اگر پیامی دارد حتما غیرمستقیم است.

*ولی هنر پیام دارد. نه؟

*زواریان: بله حتما. حتی هنر برای هنر هم پیام دارد. مگر می‌شود کار هنری بدون پیام انجام داد؟ به‌هر‌حال هرکس ایده و فکری دارد که در کار بروز می‌دهد. نمی‌خواستیم پیام ما مستقیم باشد؛ برای این‌که مجله بتواند با طیف بیشتری ارتباط برقرار کند و راحت‌تر کار کنیم.

اول که من دبیر صفحه‌هایی از «سوره» بودم. آقای جزینی هم به حوزه هنری رفت‌و‌آمد داشت و به ما هم کمک می‌کرد. بعد محمد بکایی برای کمک آمد. منتها این آدم‌ها گاهی مطلب می‌دادند و کمک می‌کردند. بعد گفتند باید در «سوره» تعدیل نیرو انجام شود. بعد از آن برای مجله «ادبیات داستانی» شورای سردبیری داشتیم و هرکس مسوول یک بخش بود. خوب خاطرم نیست خیلی‌ها آمدند و رفتند. یک دوره آقای شاه‌آبادی آمد و تا این اواخر هم بود. دوره‌ای آقای کاوه بهمن آمد. آقای پرویز عباسی داکانی هم مسوول ادبیات کهن بود.

تاکید می‌کردیم که از ریشه‌های خودمان استفاده کنیم، چون خودمان جوان بودیم و آن بضاعت را نداشتیم. از آقای عباسی داکانی در این زمینه کمک گرفتیم چون میان داستان‌نویسان، کسی را نداشتیم که روی این موضوع کار کرده باشد. داکانی خیلی علاقه و تجربه داشت. دوره‌ای آقای ناصر هاشم‌زاده چند شماره به ما کمک کرد. از ایده‌آل‌ها خوب حرف می‌زند مثل خود ما. ولی یادم هست به او گفتم دو- سه مطلب بنویسید و چیزهایی که در ذهن‌تان هست روی کاغذ بیاورید.

فکر کنم دو- سه شماره برای‌ ما مطلب نوشتند. صفحه نقد را به علیرضا حافظی دادیم که جزو نیروهای پُرکار و سالم ما بود.

آن زمان کار کردن سخت بود. صف‌بندی‌ها خیلی پررنگ بود و این‌که کدام طرفی است. بیشتر دنبال آدم‌هایی بودم که هم با سلیقه باشند و هم معلومات و دغدغه ادبیات داستانی داشته باشند. حاشیه هم نداشته باشیم.

*می‌گویید آن زمان در خیلی حوزه‌ها به‌ویژه ادبیات داستانی فقیر بودیم. الان چه؟ در این حوزه توان و ظرفیت داریم؟

*زواریان: الان وضعیت‌مان خیلی بهتر شده؛ داستان‌نویس‌های خوبی داریم که می‌توانیم بگوییم اینها داستان نویس‌اند.

کتاب‌های خوبی داریم که می‌توانیم درباره آنها صحبت کنیم. نسبت به آن زمان اوضاع ادبیات داستانی بهتر شده، ولی نسبت به ایده‌آل‌ها هنوز فاصله زیادی داریم. رمان‌های خوب هم داریم.

*رمان خوب مثل چه کتاب‌هایی؟

*زواریان: مثلا محمدرضا بایرامی، مجید قیصری، بلقیس سلیمانی، داوود غفارزادگان، ابراهیم حسن‌بیگی، حمید‌رضا شاه‌آبادی و... خیلی‌های دیگر کارهای خوبی کردند. آن‌زمان افرادی مثل مصطفی مستور را اصلا نمی‌شناختیم.

البته عده‌ای هم دایم انتقاد می‌کردند. نقد تنها زمینه‌ای است که هنوز درست و حسابی کار نکردیم. اگر در نقد داستان فعال‌تر عمل می‌کردیم الان وضع‌مان بهتر بود.

کسانی‌که به جبهه می‌روند ابزاری می‌خواهند که بجنگند؛ آن زمان فکر می‌کردم ما هم در جبهه فرهنگی کار می‌کنیم. واقعا جهاد بود. هیچ‌ چیز نداشتیم؛ نه امکانات، نه نیرو. وقتی شروع کردیم آقای آوینی یک اتاق از «سوره» به ما داد. فکر کنید یک مجله می‌خواهد راه بیفتد، چقدر نیرو می‌خواهد؟ با توجه به این‌که آن زمان صفحه‌بندی و کارهای فنی مجله به‌صورت کامپیوتری انجام نمی‌شد؛ همه‌اش دستی بود. بریدن و چسباندن متن‌ها و عکس‌ها، کار زیادی می‌برد و خودش یک اتاق می‌خواست. به‌ هر‌حال شورای سردبیری هم یک‌سری ملاقات و جلسه داشت. همه این کارها در یک اتاق انجام می‌شد. آقای آوینی بزرگ‌ترین اتاق «سوره» را در اختیار ما گذاشت که مثل سالن بود.

چیزی‌ که آن زمان داشتیم و الان کم‌رنگ شده؛ عشق به کار است. نسبت وجودی با کارمان برقرار کرده بودیم. کار، هستی‌مان بود؛ همه وجودمان بود. احساس می‌کردیم غیر از این نمی‌شود و ما باید تمام وجودمان را نثار کنیم. مثل جهاد که آدم تا مرز شهادت پیش می‌رود. با همین نگاه کار می‌کردیم به‌همین دلیل عده‌ای طاقت نمی‌آورند و می‌رفتند. هم بچه‌های خودی و دوستان خودمان ساز مخالف را شروع کردند که شما نمی‌توانید، نمی‌شود و این چه کاری است، هم از بیرون مجموعه اذیت می‌شدیم.

یک‌سری اینها بودند. عده دیگر وقتی شماره یک درآمد حرف و حدیث درست کردند. وقتی می‌خواستیم فضا را باز بگیریم؛ جنبه‌های سیاسی زیادی داشت. اما آقای آوینی می‌گفت شما کار کنید و جلو بروید من سپر شما می‌شوم و بگذارید سنگ‌ها به من بخورد. کار خودتان را انجام دهید و به این حرف‌ها کاری نداشته باشید.

*خودتان چه ایرادهایی در کارتان می‌دیدید؟

*زواریان: ما چون در زمینه تالیف ضعف داشتیم مجبور بودیم از ترجمه زیاد استفاده کنیم ولی مراقب بودم که اگر یک داستان ترجمه چاپ می‌کنم حتما 2تا داستان تالیفی هم کنارش داشته باشیم.

این کار سختی بود. چون آن زمان صف‌بندی‌ها هم خیلی جدی بود. چون ما در حوزه هنری بودیم یک‌سری می‌گفتند دولتی هستید؛ پس با شما کار نمی‌کنیم. یک‌سری بچه‌های خودمان منتظر بودند ببینند چه می‌کنیم. بعضی هم به ما کار می‌دادند، ولی ضعیف بود. یادم هست در شماره دوم یک داستان از «احمد محمود» چاپ کردیم که خیلی جنجال به پا کرد. صفحه خبرهای تازه جهان داشتیم که جدیدترین اخبار ادبیات داستانی را منتشر می‌کردیم. این اخبار را رحیم قاسمیان دوست آقای آوینی ترجمه می‌کرد. یک خبر کوچک بود، ولی گاهی اعتراض می‌کردند که چرا از فلانی خبر چاپ کردید. حاشیه زیاد داشت.

*آقای آوینی جلو این فشارها را می‌گرفت؟

*زواریان: بچه‌ها آن زمان خیلی جوان بودند! آقای آوینی همه کار مجله را به خودم سپرد؛ حتی صفحه‌ها را هم امضا نمی‌کرد. به من می‌گفت «خودت امضا کن که بشناسندت.» خب این، کار را برای من خیلی سخت می‌کرد. آن زمان تازه‌کار بودم و دوست نداشتم در چنین موقعیتی قرار بگیرم. راه نرفته خیلی داشتم.

*آن زمان حدود 30سال‌تان بود؟

*زواریان: سال70، کمتر از 30سال داشتم. سن خیلی مهم نبود؛ مهم این بود که ما تازه، کار را شروع کرده بودیم. آن زمان هنوز دیپلمه بودم. اما جای یک دکتر نشسته بودم و خب خیلی سخت بود. اما چون از جان و دل مایه می‌گذاشتیم این خلأها پر می‌شد. خیلی انرژی‌های‌مان برای همین مقابله‌ها و سپر قرار گرفتن‌ها هدر رفت.

البته 5-6شماره چاپ کردیم و بعد از بستن شماره6 استعفا دادم. بریدم.

*شماره 6 چه زمانی بود؟

*زواریان: اسفند 1371. نامه‌ای به آقای آوینی نوشتم. بچه‌های مجله هم اذیتم می‌کردند و می‌خواستند هر داستانی که می‌خواهند؛ چاپ کنم. بچه‌ها روشنفکر‌بازی در می‌آوردند و می‌گفتند: «حالا عیبی ندارد فلان داستان را چاپ کنی که فضاهای آن‌چنانی دارد.»

فشارهایی از این دست داشتم. یک‌سری دوستان خودمان از بیرون ایستاده بودند و نمی‌گذاشتند کار کنیم.

روشنفکرها هم به این جرم که ما دولتی هستیم اذیت می‌کردند. در حالی‌که به‌جز جلسه اول که با آقای آوینی رفتیم پیش آقای زم؛ دیگر او را ندیدیم. البته در همان جلسه هم آقای زم قول هیچ کمکی نداد. همان 50هزار تومان را هم آقای آوینی بعدها به زور گرفت. ما حمایت خاصی نداشتیم. هیچ ‌وقت حتی یک‌بار من از بالا دستور نگرفتم.

*منظورتان از بالا، آقای زم است؟

*زواریان: بله. به ما می‌گفتند دولتی، ولی من هیچ وقت حضور دولت را بالای سرم حس نکردم. کاری که فکر می‌کردم درست است انجام می‌دادم. استعفا که دادم، آقای آوینی در دوره‌ای بود که فشارهای زیادی را تحمل می‌کرد. خیلی غمگین و محزون بود. نامه استعفای من را هم که دیدند... البته آن زمان علاوه‌بر این ماجرا‌ها، مشکلات شخصی هم داشتم، پسرم مریض بود. کسی هم قدر کار را نمی‌دانست. البته فضای بیرون بهتر بود. مجله که چاپ می‌شد؛ مخاطب داشت و خیلی‌ها می‌دیدند.

*از کجا می‌فهمیدید آقای آوینی محزون بود؟

*زواریان: حزن را در چهره او می‌دیدیم. خیلی تنها شده بود. «سوره» در دوره‌ای خیلی شکوفا شد. جمعیتی از هنرمندان و منتقدان به «سوره» رفت و آمد می‌کردند. «سوره» پاتوق شده بود؛ آقای آوینی هم محور این جریان بود. به‌ویژه در بخش سینما این رونق به چشم می‌خورد. در داستان، کم‌تر. چون به‌طور کلی قصه‌نویس‌ها خیلی فعال نیستند. سینماگرها فعال‌تر هستند.

خبرهای مختلفی می‌رسید. حتی سعی کردند برای آقای آوینی پاپوش درست کنند. به قدری بی‌رحم بودند که دوستی‌شان را هم نادیده گرفتند و انگار نه انگار که این آدم شخصیت داشته و با هم، نان و نمکی خورده‌اند؛ کاملا مثل یک دشمن. تا این اواخر که آن‌قدر فشارها زیاد شد، آقای زم می‌خواست آقای آوینی را بیرون کند. حتی جواب تلفن‌های او را نمی‌داد و یادم هست چقدر محزون می‌شد و می‌گفت: «حتی جواب تلفن‌های من را نمی‌دهند.» بخشی از دلیل تعدیل نیرو این بود که این پاتوق جمع شود.

بخشی از این فشارها هم به‌خاطر آقای فراستی بود. اذان که می‌دادند، آقای آوینی همیشه اول وقت، نماز می‌خواند و تنها کسی که پشت سرش می‌ایستاد و نماز می‌خواند، فراستی بود. مسوولیت‌هایی هم به آقای فراستی داد و حتی در کارهای ما هم نظر می‌داد. چون به‌هر ‌حال منتقد بود. الان هم مثل گذشته بسیار پر انرژی است.

وقتی استعفا دادم، بچه‌ها موضوع را به گوش آقای آوینی رساندند. به من گفت: «تو که الان شرایط من را می‌دانی. 2-3ماه به من فرصت بده که یا خودم مسوولیت سردبیری را قبول کنم یا بالاخره کسی را پیدا می‌کنم.» البته سردبیر بود، دبیر تحریریه من بودم که در واقع همه کارها با خودم بود.

بعد هم شهید شد و بعد از شهادت، آقای زم گفت: هرچه مسوولیت مرتضی بوده بدهید به محمد آقا. من هم نامه‌ای به آقای زم نوشتم و گفتم: سلیقه‌های من و آقا مرتضی به هم نزدیک بود، با محمد آوینی نمی‌توانم کار کنم.

*شما با برادر آقای آوینی کار کرده بودید؟

*زواریان: نه. آقامرتضی، برادرش را می‌شناختم.

*چقدر با برادرش متفاوت بود که شما این نامه را نوشتید؟

*زواریان: آقا مرتضی خیلی بازتر بود و من در فضای باز می‌توانم کار کنم. نمی‌توانم در فضایی کار کنم که دایم بگویند این کار را بکن و آن کار را نکن. آقا مرتضی همه‌ چیز را سپرده بود به خود ما. سید‌محمد همان اول که آمد گفت: «مجله را که بستید، بدهید ببینم.» یعنی هنوز حکم هم برایش نزده بودند. وقتی خبرش پیچید که می‌خواهد بیاید، این حرف را زد و گفت: «وقتی مجله را بستید، بیاورید من ببینم.» در صورتی‌که آقا مرتضی اصلا این جوری نبود و همه چیز را به خود ما سپرده بود.

به آقای زم نامه نوشتم. خودم هم خیلی خسته بودم و واقعا می‌خواستم بروم. آقای زم هم حکم سردبیری داد. هیچ‌وقت دلیلش را نفهمیدم. فقط یک نامه تقدیر و تشکر بود و یک حکم، که نوشته بود مسوولیت سردبیری را به شما می‌سپرم و امیدوارم راه شهید را ادامه دهید. بعد از آن واقعا جهاد شروع شد و براساس احساسی که داشتیم، فکر می‌کردیم پرچم شهید آوینی در دست ماست. بچه‌ها واقعا با جان و دل کار می‌کردند. الان که فکر می‌کنم می‌بینم مجله، فقط یک مجله «ادبیات داستانی» نبود، یک چیز دیگر بود.

*چه بود؟

*زواریان: یادم هست در نامه‌ نوشتم: «این نهالی است که با خون دل من آبیاری شده و من این نهال را به شما می‌سپرم که آبیاری‌اش کنید.» احساس می‌کردم قرار است حقیقتی در آن رشد کند و آن حقیقت قرار است یک اتفاق باشد که شاید حاصل آن جهاد باشد، ثمره آن عشق باشد و بتواند برای فرهنگ، دین و آرمان‌های آن زمان کاری انجام دهد.

*چقدر بعد از 20فروردین، برای آقای زم استعفا نوشتید؟

*زواریان: خبر پیچید که محمدآقا آمده و ما هم مسایل علمی شماره7 را بسته بودیم. برای شهید آوینی هم به‌طور ویژه عکس روی جلد طراحی کرده بودیم، یکی از داستان‌های شهید آوینی را گذاشتیم و از داستان‌نویس‌هایی که درباره شهید آوینی نوشته بودند، چند صفحه‌ای گذاشتیم. این کارها را کردیم که خبر رسید محمدآقا گفته کار را ببینم، اصلا از این کار خوشم نیامد، چون هیچ جلسه‌ای نگذاشته بود. خیلی از بالا نگاه کرده بود. من هم نامه نوشتم.

*مثلا یک ماه بعد؟

*زواریان: نه. شاید زودتر بوده. چون ما شماره7 را فروردین درآوردیم.

*وقتی آقای آوینی شهید شد، اتفاق آن‌قدر بزرگ بود که الان بعد از 18-19سال به نظر می‌آید؟

*زواریان: محیطی که ایجاد می‌کند و فضایی که می‌سازد، برداشته می‌شود؛ خیلی اتفاق بزرگی بود؟

بیشتر، اتفاق باطنی بود. یادم هست آن اواخر، کار من زیاد بود و دوست داشتم بنویسم؛ نمی‌شد. جدا از زیادی کار، روحیه‌ام هم اجازه نمی‌داد. یک روز خیلی ناراحت بودم. به آقای آوینی گفتم خیلی دوست دارم بنویسم اما نمی‌توانم. گفت: «نوشتن مهم نیست. این همه در این عالم، چیز نوشته می‌شود، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. مهم این است که تو قدرت تصرف در عالم را پیدا کنی.»

این حرف بزرگی بود. خیلی به فکر فرو رفتم که قدرت تصرف عالم یعنی چه؟ این گذشت. وقتی شهید شد، دیدم این مرد به جایی رسیده بود که می‌توانست در عالم تصرف کند.

جدا از ظاهر قضیه، یک اتفاق باطنی افتاد. مثل زلزله بود. چون این اواخر هم عده‌ای رفته بودند پیش آقای خامنه‌ای و پشت سر آوینی حرف‌هایی زده بودند. حالا غیر از این‌که می‌خواستند او را از حوزه بیرون بیندازند. چرا می‌خواستند این کار را کنند؟ چون می‌ترسیدند بیفتد در دامن آن‌طرفی‌ها. یک تقابل ظریف حق و باطل بود. شاید آوینی آن موقع یک حجت شد برای عده‌ای مثل ما که دنبال حقیقت بودیم و البته نمی‌دانم بر سر بچه‌هایی که با او کار می‌کردند، چه آمده؛ ولی برای ما یک نقطه تشخیص شد. چون اینها داشتند می‌گفتند «آقای سردبیر به خدا هم فکر کنید!»

*می‌دانید کی نوشته بود؟

*زواریان: فکر می‌کنم روزنامه جمهوری بود.

به‌هر‌حال یک مجموعه بودند که داشتند آقای آوینی را از دین و خدا هم جدا می‌کردند. بعد یک‌دفعه با این وضع شهید ‌شد. این برای ما حجت بود. گیج بودیم. نمی‌دانستیم درست و غلط چیست؟ همه بچه‌مسلمان هستند؛ این خط‌بندی‌ها چیست؟ شهادت آقامرتضی یک اتفاق بزرگ بود. به‌ویژه وقتی آقای خامنه‌ای آمدند برای تشییع جنازه. یادم هست وقتی ایشان را دیدم خیلی گریه کردم، چون آقای آوینی خیلی دوست داشت با ایشان صحبت کند. می‌گفت: «این همه پشت سر من حرف می‌زنند، یک‌بار هم بگویند مرتضی آوینی تو هم بیا حرف‌هایت را بزن.» اما این امکان برای او فراهم نشد.

*چند بار که جمعی رفتید پیش آقا. نه؟

*زواریان: بله. چند بار دسته‌جمعی رفتیم. آن موقع هم همه صحبت کردند، اما آقای آوینی باز هم ساکت بود. بعد که آمدیم به آقای آوینی گفتم: «این همه آدم حرف زدند چرا شما چیزی نگفتید؟» گفت: شدم مثل آن شعر

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.»

این نشانه عشق آقای آوینی بود و برایش خیلی گران تمام شد که دوستانش بروند پیش آقای خامنه‌ای که این‌قدر به او علاقه داشت، علیه او حرف زدند و این فرصت برایش فراهم نشد که بتواند از خودش دفاع کند.

وقتی آقای خامنه‌ای برای تشییع‌ جنازه آمد، به نظرم اتفاق خیلی بزرگی بود.

*آوینی در حوزه ادبیات داستانی، حضور جدی داشت؟

*زواریان: یک جاهایی نه.

به شکل جدی نه. یک مقاله هم نوشت با عنوان «رمان و انقلاب اسلامی» که چاپ کردیم.

این مقاله را برای مجله نوشت. خیلی دوست داشت در آن حوزه کار کند. می‌گفت: «دوست دارم کاری مثل «آیینه جادو» که درحوزه سینماست، درباره داستان انجام دهم.»

رمان‌های بزرگ دنیا را خوانده بود. در این زمینه نظر داشت.

به‌طور ‌ویژه درباره «ادبیات داستانی» اظهارنظر می‌کرد. مثلا شاید در جلسه‌ای که درباره تبلیغات هنر بود، چیزی هم درباره داستان می‌گفت.

آرزو داشت این کار را انجام دهد اما مجال پیدا نکرد.

*بعد تا کی ادامه دادید؟

*زواریان: آقای آوینی که فروردین سال 72شهید شد، شماره‌هایی را سال 72 و 73 درآوردیم، فشارها بیشتر و بیشتر می‌شد و ما تنها و تنهاتر می‌شدیم. تا 73 که آقای زم، پشت‌سر هم نامه می‌زد.

از نویسنده‌ها اگر کار قوی داشتیم، چاپ می‌کردیم. اما اگر کار ضعیف بود، چاپ نمی‌کردیم. سعی می‌کردیم از هیچ‌کس کار ضعیف چاپ نکنیم.

کارهای ویژه درآوردیم، بخشی از رمان‌ها را زدیم. اما معلوم بود که او هم بهانه‌گیری می‌کند. من هم، همه را جواب می‌دادم. دوست داشتم خودم بنشینم و کار کنم.

فشارها که بیشتر شد، نامه استعفایم را نوشتم. آقای زم هم منتظر همین بود. چون امکانات را جمع می‌کرد و می‌خواست ما را محدود کند؛ کاملا مشخص بود.

البته آن موقع چند کار زیر چاپ داشتیم. ویژه ادبیات کهن و ویژه ادبیات آفریقا. صبر کردم اینها چاپ شود و درنهایت اواخر 73 حتی منتظر نشدم آقای زم به من جواب بدهد.

وسایلم را جمع کردم. یادم هست بچه‌های تحریریه چقدر ناراحت بودند.

منزل ما تلفن نداشت و دیگر هیچ‌کس به من دسترسی پیدا نمی‌کرد. مدام زنگ می‌زدند به همسرم که بتوانند بیایند و دل‌جویی کنند که برگردم. اما من دیگر دل کندم.

*این اواخر، تحریریه شما چه کسانی بودند؟

*زواریان: پرویز داکانی، حمیدرضا شاه‌آبادی بود که یکی-دو ماه قبلش رفت. کاوه بهمن، ناصر هاشم‌زاده، علیرضا حافظی، آقای پژمانی بود که یکی- دو جلسه آمد بعد رفت.

آقای داکانی برای من نیروی حیاتی بود. برایم مهم بود درباره تفکر در داستان کار کند. یکی- دو مصاحبه با دکتر داوری داشت که خیلی خوب بود. مثلا مصاحبه با دکتر داوری را چاپ می‌کردیم، صدای عده‌ای درمی‌آمد، از یکی دیگر مطلب می‌نوشتیم صدای عده‌ دیگری در می‌آمد.

فضا اصلا علمی نبود و ما که می‌خواستیم کار علمی کنیم؛ خیلی اذیت می‌شدیم. علیرضا حافظی هم بود که در بخش نقد، خیلی سالم کار می‌کرد. بقیه بچه‌ها هم خوب بودند، اما گاهی شیشه‌خرده داشتند.

درباره دانشگاه‌ها باید خیلی فکر کنیم. باید در این مسیر آکادمیک پیش برویم و روی آن برنامه‌ریزی و فکر کنیم. چون در دانشگاه‌ها فضا تاحدودی سالم‌تر و استادها هم کم‌تر سیاسی هستند. آن موقع‌ها هم در مجله، وقتی سراغ استادها می‌رفتیم، خیلی موفق بودیم. چون کسانی‌که در فضاهای معمول هستند، گاهی سواد ندارند. اسم دارند، مشهور هم هستند اما گاهی سواد زیادی ندارند؛ اینها چون تریبون در دست می‌گیرند صدای‌شان هم بلند است. استادی که سوادش 10برابر از این بیشتر است، چون این تریبون را ندارد و آن نجابت را دارد، وقتی سراغش می‌روید نتیجه بهتری می‌گیرید. الان در دنیا هم همین‌طور است.

در دانشگاه‌ها چون پایان‌نامه‌های دانشجویی هست و استادها کم‌تر درباره ادبیات غرض و مرض دارند، نقد متداول است.

اما مشکل در ایران این است که در دانشگاه‌ها به ادبیات معاصر، بها داده نمی‌شود. آن موقع هم ما در مجله یکی- دو گزارش تهیه کردیم که چرا این‌طور است؟ چرا در دانشگاه‌ها برای ادبیات معاصر وقت نمی‌گذارند؟ مثلا 2واحد ادبیات معاصر ارایه می‌کنند، بعد هم با ترس و لرز که اسم این نباشد، اسم آن نباشد. بچه‌ها درس را پاس می‌کنند و نمی‌فهمند چه خبر است.

معاصرش هم معمولا 50سال پیش به قبل است. فکر می‌کنم اگر بتوانیم این را تقویت کنیم، برای نقد، بهترین محفل است. اما اگر بخواهیم به همین مطبوعات‌چی‌ها و ژورنال‌نویس‌ها و «نقدی بر» نویس‌ها تکیه کنیم به جایی نمی‌رسیم. چون قرار نیست نویسنده نقد کند. باید کسی نقد کند که دانش این کار را داشته باشد و غیر از استادهای دانشگاه، افراد دیگری نمی‌توانند این کار را انجام دهند.

*بعد که دانشگاه رفتید، در چه رشته‌ای درس خواندید؟

*زواریان: فلسفه خواندم.

*چقدر؟

*زواریان: دو- سه سال پیش فوق‌لیسانس گرفتم. پایان‌نامه‌ام هم کتاب شد. «ادبیات و فلسفه در گفت‌و‌گو»؛ که کار «گادامر» را ترجمه کردم و انتشارات «نقش و نگار» چاپ کرد. کار بدی هم نشد.

چنین کارهای میان‌رشته‌ای هم لازم داریم. چون ادبیات می‌تواند با خیلی از رشته‌ها مرتبط باشد و اصلا لازم دارد. روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، فلسفه. چون تفکر در ادبیات لازم و ضروری است و متاسفانه نویسندگان ما کم‌تر در این فضاها هستند.

یادم هست دانشگاه که می‌رفتم و با استادها صحبت می‌کردیم، می‌گفتیم چقدر خوب می‌شد اهل فلسفه و ادبیات محفل‌هایی با یکدیگر داشته باشند که بنشینند و صحبت کنند. اما متاسفانه نداریم. هرکسی یک‌ جزیره است که برای خودش کار می‌کند.

*چرا چنین محفل‌هایی نداریم؟ مثلا اهالی فلسفه دون شأن خود می‌دانند که با قصه‌نویس گپ بزنند؟

*زواریان: فکر می‌کردم فقط در وادی ادبیات این‌قدر خط رو خط بازی و بی‌سوادی و این چیزها موج می‌زند، گفتم ببینم در وادی فلسفه چه خبر است؟ رفتم فلسفه و دیدم آنجا هم همین‌طور است. اتفاق خاصی نیست. آنجا هم هیچ‌کس، دیگری را قبول ندارد و ساز خودش را می‌زند. آدم‌ها خیلی جزمی هستند. خیلی از استادها اهل گفت‌و‌گو نیستند. هرکسی می‌گوید من این را می‌گویم و دیگر بس. فضا خیلی مرده است.

حتی دوره کارشناسی ارشد که کار می‌کردیم، خیلی دل‌مان می‌خواست تحولی، گفت‌و‌گویی و فعالیت خاصی اتفاق بیفتد، اما همه چیز مدرک و نمره و این چیزها بود و خیلی توی ذوق‌مان خورد. استادها می‌گفتند در مقطع دکترا هم وضع همین است.

*کجا درس می‌خواندید؟

*زواریان: دانشگاه آزاد واحد تهران شمال. استادهای ما در دانشگاه تهران هم بودند. بعد دیدیم کار از منبع و سرچشمه خراب است.

یعنی وقتی وضع متفکران جامعه این باشد، منِ ادبیات‌چی چه می‌خواهم بگویم؟ این مشکل فرهنگی است.

*در دوره 72و73، رویکردتان عوض شد؟

*زواریان: نه. الان هم اگر بخواهم مجله‌ای دربیاورم، همان روش را ادامه می‌دهم.

*در آن 2سال بعد چه می‌کردید؟ می‌خواهم کسی‌که مجله را ندیده، بداند که این مجله این چنین مجله‌ای بوده و این کار را می‌کرده.

*زواریان: ما می‌خواستیم علمی باشیم. برای من داستان تالیفی خیلی مهم بود. اعتقاد داشتیم هنوز اول راه هستیم، بنابراین می‌خواستیم آموزه‌های مختلف داستان‌نویسی را در کل جهان، به داستان‌نویسان خودمان نشان دهیم. روی منطقه شرق خیلی تکیه داشتیم، ولی آثاری که به دست‌مان می‌رسید خیلی فقیر بود. یادم هست مرحوم حسین ابراهیمی الوند، یک‌سری کارها را از هند برای ما ترجمه کرد. داستان‌های چینی را هم می‌زدیم.

*از انگلیسی ترجمه می‌کردید؟

*زواریان: بله. از کارهای روس و از غربی‌ها داستان‌هایی را می‌زدیم که بیشتر کار شده بود. دوست داشتیم کار نویسنده‌های خودمان ایرانی دیده شود. جذب‌مان در شهرستان‌ها خیلی خوب بود.

آن موقع چند اقتراح خوب هم داشتیم. داستان ایرانی را مطرح و بیان کردیم که وقتی می‌گوییم داستان باید هویت ایرانی داشته باشد؛ یعنی چه؟ یک‌سری کارشناس‌ها نظر دادند که راه‌های نرفته‌مان چه‌طور باید باشد؟

روی ادبیات کهن خیلی مانور می‌دادیم. استادهای دانشکده‌های ادبیات با ادبیات معاصر آشنایی نداشتند و نویسندگانی هم که آن موقع می‌نوشتند، با ادبیات کهن آشتی نداشتند. به‌همین دلیل سعی می‌کردیم این 2گروه را به هم نزدیک کنیم.

در مجموع یک مجله داشتیم که آن موقع خیلی‌ها منتظر چاپش بودند که چیزی یاد بگیرند و فکر می‌کنم مجله تاثیر خودش را گذاشت. چون ما خیلی اهل حاشیه نبودیم. معتقدم سیاست‌زدگی پدر ادبیات و فرهنگ و هنر را درمی‌آورد. بعد از 20سال، همین خط بازی‌ها و جناح‌بندی‌ها مانع رشد است.

این چیزها همیشه در تاریخ بوده. در همه کشورها و همه دین‌ها بوده. بالاخره زلالی حقیقت باید جایی خودش را نشان دهد.

*بعد از ادبیات داستانی، چه کارهای دیگری انجام دادید؟

*زواریان: آن موقع پسر سومم به دنیا آمد و خانه‌نشین شدم. از نظر عاطفی هم خیلی لطمه خورده بودم. چون دوست‌های خودم، مقابلم ایستادند.

ای کاش می‌آمدند و مستقیم صحبت می‌کردند. از پشت خنجر زدند.

می‌روند پشت سر حرف می‌زنند و چیزهایی را به آدم نسبت می‌دهند که واقعیت ندارد. مثلا می‌گویند این لاییک است و از دین خارج است. چیزهایی که اصلا به آدم نمی‌چسبد. تلفن هم نداشتیم، بنابراین ارتباط‌هایم را به‌طور کامل قطع کردم. اصلا حوصله آدم‌ها را نداشتم.

یک‌سری کار نوشتم؛ «معراج»، «نزدیک‌تر بیا احمد(ص)» و «خاتون عشق» را. البته طول کشید که حتی توانستم این کارها را بنویسم. چون از فرهنگ و فعالیت فرهنگی و نوشتن خسته شده بودم. مدتی گذشت تا توانستم شرایط جدیدی را برای خودم فراهم کنم. اما هنوز خیلی دلم می‌سوزد. فکر می‌کنم اگر آن مسیر ادامه پیدا می‌کرد، الان وضع بهتری داشتیم.

*الان چه‌ می‌کنید؟

*زواریان: کارهای نوشتنی و تحقیقی. بیشتر در خانه‌ هستم و پروژه قبول می‌کنم.

*هیچ‌وقت کارمند جایی نبودید؟

*زواریان: نه. هیچ‌وقت دوست نداشتم. البته مدتی بینش دینی درس می‌دادم، استخدام هم شدم، اما استعفا دادم.

*قبل از سوره؟

*زواریان: قبل از سوره تدریس می‌کردم. 7-8سالی شد. بعد که جنگ تمام شد، فضای بچه‌ها هم خیلی تغییر کرد و نمی‌توانستم تحمل کنم.

*یعنی چه‌طور شد؟

*زواریان: سال 59 رفتم مدرسه و تدریس می‌کردم. بچه‌ها خیلی انقلابی، پرانگیزه و پرشور بودند. بعد هرچه به پایان جنگ نزدیک شدیم و بعد از جنگ، همه بی‌انگیزه شدند.

*مثلا قرتی شده بودند؟

*زواریان: نه. خیلی بی‌انگیزه شدند. مثل مرده‌ها. من هنوز هم فکر می‌کنم یک زن انقلابی هستم، اما می‌دیدم زندگی برای اینها مثل یک آب راکد بود. این بود که دیدم دیگر نمی‌توانم. از آنجا آمدم بیرون. هم‌زمان با سیدمهدی شجاعی و حوزه هنری آشنا شدیم و کلاس‌های داستان‌نویسی را شروع کردم.

*کلاس‌های چه کسانی را می‌رفتید؟

*زواریان: اولین دوره کلاس‌ها، آقای عموزاده خلیلی بود. قبل از جریان خط‌بازی و اینها.

*قبل از قهر مخملباف اینها.

*زواریان: بله. قبل از آن بود. یک دوره کلاس داشتند که یک ترم بود. اما استادهای مختلف تدریس می‌کردند. عمو‌زاده خلیلی، شخصیت‌پردازی تدریس می‌کرد. محسن سلیمانی توصیف درس می‌داد، سیدحسن حسینی نثر درس می‌داد.

قیصر آن موقع در جلسه‌ها حضور داشت. آقای سرشار زاویه دید درس می‌داد. کلاس خیلی خوبی بود. یادم هست آن کلاس من را زنده کرد. چون ما در مدرسه که بودیم به بچه‌های مربی می‌گفتم ما را فرستاده‌اند به‌عنوان نیروهای خط مقدم.

آن موقع بچه‌ها فقیر بودند، از فضای قبل از انقلاب درآمده بودند و ما را به‌عنوان نیروهای مسلمان فرستادند که بینش و دینی درس بدهیم. نه کتاب بود، نه سینما بود.

چیزی نبود که ما بتوانیم پیام و ایده خودمان را به‌صورت هنری به بچه‌ها منتقل کنیم. همیشه می‌گفتم ما دست خالی آمدیم خط مقدم و تنها چیزی که داریم، همین کلمه‌هاست.

وقتی وارد فضای داستان شدم، دیدم یکی از چیزهایی است که جایش بین بچه‌ها خالی است. هدف من هم همین بود. پس آمدم برای بچه‌ها بنویسم. البته بچه‌ها یعنی نوجوان‌های دبیرستانی و در این محدوده سنی.

*بچه کدام محل بودید؟

*زواریان: بچه که بودم سمت کوچه دردار و بالای میدان شاه (قیام فعلی) بودیم. بعد که بزرگ‌تر شدیم رفتیم سمت شریعتی. بعد که ازدواج کردم رفتیم سمت خیابان گرگان. الان هم سمت کردستان هستیم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس